کسى به مدینه آمد و به مردم مدینه گفت: من مىتوانم خبرهایى از زندگى شما بدهم. کسانى که با او در ارتباط بودند، از او خبر مىخواستند و او خبر مىداد و درست مىگفت. این موضوع را به خدمت مبارک موسى بن جعفر علیهما السلام اطلاع دادند که: شخص بىدین و غیر مسلمانى به مدینه آمده و از امور ما خبر مىدهد.
حضرت با او ملاقات کردند و در حضور مردم فرمودند: چه کار کردهاى که به این حال رسیدهاى که به پنهان راه پیدا کردهاى؟
به حضرت عرض کرد: خیلى چیزها را مىخواستم، با خواستههایم مخالفت
کردم و در مقابل خواستههاى خودم، صبر کردم و آن خواستهها را دنبال نکردم، اگر چه تلخ و سخت بود.
حضرت فرمودند: درست است که چنین دانشى در محدوده ریاضتهاى نفسى و مخالفت با خواهشها نصیب تو شده است. این مسأله درستى است؛ چون خداى مهربان در این عالم نیز اجر خوبى احدى را ضایع نمىکند، و لو با خدا نبوده، مخالف خدا باشند و خدا را قبول نداشته باشند.
پاداش عمل صالح دشمنان
شیعهاى، از یک خان عرب اهل سنت سیلى نابى خورد. روى زمین افتاد.
صورتش از سیلى خوردن درد آمده بود و بدنش از زمین خوردن. به او گفت: من که زورم به تو نمىرسد، اما ما مولایى به نام امیرالمؤمنین علیهالسلام داریم، به او شکایت مىکنم و او انتقام مرا از تو مىگیرد. گفت: همین الان برو، خیال مىکنى من از او مىترسم؟ او چهارصد سال است که از دنیا رفته است، چگونه از من انتقام مىگیرد؟
این بنده شیعه با دل صاف و پاک آمد، سه شب در حرم امیرالمؤمنین علیهالسلام دعا کرد و گفت: تا انتقام مرا نگیرى، من از حریم تو بیرون نمىروم. گریه مىکرد.
آن خان در اطراف کوفه زندگى مىکرد. سه روز گذشت، شیعه مىبیند که دعاى او مستجاب نشد و حرف خان ظالم اهل سنت دارد ثابت مىشود و گویا از دست حضرت کارى برنمىآید.
کنار ضریح گریه کرد تا خوابش برد. محضر مبارک امیرالمؤمنین علیهالسلام را درک کرد، به حضرت عرض کرد، حضرت فرمود: خداوند متعال به ما قدرت هر کارى را داده است، ولى من به این خان سنّى ضربهاى در این دنیا نخواهم زد، چون او حق خیلى مختصرى به گردن من دارد و از من طلبکار است. طلب طلبکار را باید بدهند و آن این است که: روزى این خان از کنار نخلستانهاى بیرون نجف در حال عبور بود، چشم او به گنبد من افتاد، دستش را روى سینه گذاشت و گفت: «السلام علیک یا على بن أبى طالب» یک کار خوب انجام داد، مزدش این است که او را ببخشى.
بیدار شد. با گرفتن جواب خود از حرم بیرون رفت. خان سوار اسب بود، گفت:
چه شد؟ شکایت کردى؟ آیا على توانست مرا بزند؟ گفت: من رفتم شکایت
کردم، على علیهالسلام فرمودند: من این شخص را به این علت نمىزنم که به گردن من حق دارد و آن این است که روزى از کنار نخلستانها مىگذشت، با دیدن گنبد من، به من احترام کرده است.
خان از اسب پایین آمد. روى خاک نشست، گفت: کجا مىروى؟ من مىخواهم گریه کنم، دست مرا بگیر و به حرم امیرالمؤمنین علیهالسلام ببر، من مىخواهم شیعه و علوى شوم.
مشاهده کنید که یک حسنه چه پاسخى دارد.
دنباله حکایت امام کاظم علیهالسلام
موسى بن جعفر علیهماالسلام به آن شخص پیشگو فرمود: در مقابل ریاضتها و صبرى که کردى، حق است که چنین پاداشى را به تو بدهند. آیا علاقه دارى مسلمان شوى؟ گفت: نه، هیچ علاقهاى به مسلمان شدن ندارم، فرمود: با خواهش نفس مخالفت کن و مسلمان شو، تو که تمرین مخالفت با هواى نفس دارى، باطن تو مىگوید مسلمان نشو، با این باطن جهاد کن و مسلمان شو.
گفت: چشم. به دست موسى بن جعفر علیهماالسلام مسلمان شد. چند روزى که آداب اسلام را یاد گرفت، کسى آمد به او گفت: یکى از آن خبرها را از زندگى من به من بده. هر چه فکر کرد، دید هیچ خبرى نزد او نیست. به درب خانه موسى بن جعفر علیهماالسلام آمد و در زد، گفت: یابن رسول الله! آن زمانى که بىدین بودم، مىتوانستم خبر از آینده بدهم، اما اکنون که دیندار شدهام، خبرى نمىتوانم بدهم، پس مزد این دیندارى ما چه شد؟
حضرت فرمود: دنیا گنجایش مزد مسلمان شدن تو را ندارد، پاداشى که مىخواهند به تو بدهند، در این دنیا نمىتوان به تو داد. گفت: صبر مىکنم تا در قیامت، پاداش مسلمان شدنم را از پروردگار عالم بگیرم.